طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

طاهاجان,خورشید آسمون زندگی ما

آنچه گذشت 2

مامان کجا قایم شدی! آقا طاها و عمه های دو قلوی بابا آقا طاها- عموعزت و خانمش(شب قبل از ختنه: 24 روزگی) اولین بار توی ساک حمل: چه راحت خوابیدی گلم البته مامان ساک حملت رو 4-5 بار بیشتر نتونستیم استفاده کنیم چون ماشااله سریع قد کشیدی و برات کوچیک شد.  آقا طاها و بابا علی چه کنیم دیگه چشمامون به هم رفته!   پسرم از حموم در اومده حاجی شده آقا طاها و خاله حلیمه و همسر و دخترش و زندایی و دایی ناصر بابا مامان ژست بگیر ...
28 آبان 1390

صندوقچه تصویری تاریخ(19 شهریور تا 19 آبان)

آنچه گذشت... بدو تولد- بیمارستان اروند اهواز ساعت 15:30 انتقال به خانه- در آغوش خاله انجام قربانی و عقیقه از طرف بابا علی پس از ورود به خانه نام گذاری و خواندن اذان و اقامه در گوش ها توسط بابا احمد این داستان ادامه دارد.... دیدارها: مامان بزرگ مادری بابا حسن مامان بزرگ پدری بابا حسن و آقا طاها بابابزرگ پدری باباحسن و آقا طاها و بابایی مامان بزرگ پدری مامان نگین قربون پسر برم که تو خواب می خنده قربون پسر برم که دستاشو جلوی نور می گیره که به چشمش نخوره! اینم ی عکس تبلیغاتی از پسرم برا بیلبورد: تواضعت منو کشته مامان! مامان هدیه مامان طوبی رو بگیر دیگه! آقا طاها و...
28 آبان 1390

تولد حسین آقا پسر خاله معصومه

سلام آقا طاهای گلم. پسر نجیبم. با اجازه خاله معصومه می خوام از اولین تولد نی نی که شرکت کردی برات بگم. حسین اقا که خیلی پسر خوب و مؤدبیه در 22 آبان 87 به دنیا اومد. من و بابا حسن تصمیم گرفتیم که امسال که سومین سال تولدشه و تازه هم وارد خونه جدیدشون شدن, شب تولد حسین آقا ی کیک بخریم و بریم خونشون براش جشن بگیریم تا هم اونا خوشحال بشن و هم تو که بعداز ظهرها حوصله ات سر میره به نحو مطلوبی مشغول بشی. اون شب شب خاطره انگیزی بود. خیلی خوش گذشت. فقط آقا حسین ما خیلی خجالتیه حاضر نشد با ما عکس بندازه. حسین آقا جان. تولدت مبارک. ایشااله زیر سایه پدر و مادرت هزار ساله بشی و دوست خوبی برای آقا طاهای ما باشی.         ...
28 آبان 1390

ای کلک

حدود 45 روزه بودی که متوجه شدم دستت رو به سمت دهانت می بری و کنجکاوی تا ببنی چه مزس ولی چون توی دهنت نمیذاشتی منم باهات کاری نداشتم تا اینکه ی روز(14 آبان 90) دیدم دستت رو به سمت دهان بردی و داری سعی می کنی همه انگشتاتو بخوری. اون موقع نمیدونستی که میشه یکی یکی هم خورد!اونروز بابا حسن یادت داد که میتونی شستت رو تنها بخوری. من باهاش دعوا کردم و گفتم کار بدی یاد پسرم دادی. حالا عادت می کنه شصتشو بخوره و انگشتش باریک و زشت میشه دیگه بش زن نمیدن! خلاصه تو رو هم توجیه کردم که چرا این کار خوب نیست و نباید انجام بدی. تو با دقت به حرفای من گوش کردی. حالا دیگه میدونستی که نباید اینکارو انجام بدی. از اون به بعد اول زیر چشمی منو میپایی که حواسم بهت هس...
20 آبان 1390

واکسنی با مرام

 دیروز که بردمت تا واکسن 2 ماهگیت رو بزنم ی آقای خوش برخورد اومد و توضیح دادکه 3 تا واکسن داری. 2 تا توی پا و ی قطره فلج که باید بخوری و خیلی تلخه. اون می گفت، چندین سال پیش که تازه وارد این شغل شده بودم وقتی می دیدم که بچه ها بعد از خوردن قطره فلج صورتشون رو در هم می پیچن و ملچ ملوچ می کنن منم 2 تا قطره فلج خوردم تا حالشونو بهتر درک کنم دیدم خیلی تلخه! حالا هم بعد از سالها دوباره 2 تا قطره دیگه خوردم تا یادم باشه که این قطره ها چقدر تلخه و بتونم با بچه ها همنوایی کنم! بارک اله به این واکسنی مهربون و با مرام    ...
20 آبان 1390

بگیر بنشون

سلام عزیز دلم آقا طاهای گلم. ببخشید که مدتیه نتونستم برات مطلب بنویسم. خودت میدونی که بم امان نمیدادی که رهات کنم و پای کامپیوتر بشینم. گویا خیلی به من وابسته شدی. من اسمتو گذاشتم بگیر بنشون! امروز که دارم برات می نویسم 20 آبان 90 اه و تو وارد ماه سوم تولدت شدی. تولد ٢ ماهگیت مبارک عزیزم دیشب دایی معین اومد خونمون و ما رو برای تولد 2 ماهگیت به بستنی فالوده مهمون کرد. خاله نگار و عمو محمدم بودن. خیلی خوش گذشت. جای اونایی که نبودن خالی! اما مامان جون، تو خیلی حال نداشتی چون واکسن 2 ماهگیتو زده بودی و درد داشتی به خاطر واکسن ثلاث. البته من به توصیه دکتر بهت مسکن میدادم هر 4 ساعت برا همین کمی گیج بودی و خوب خوابیدی! لذا توی جشن 2 ماهگیت هم حض...
20 آبان 1390

جشن چهله

سلام آقا طاهای گلم، عزیز مامانش. فدات بشم من. روز 29 مهر ماه چهلمین روز تولدت بود. من و بابا حسن تو رو بردیم حموم. عجیب روز سردی بود. یعنی اولش سرد نبود ولی به طور غیر منتظره ای هوا سرد شد و من نگران این بودم که تو سرما بخوری ولی خدا رو شکر تو قوی بودی و چیزیت نشد. من و بابا تصمیم گرفتیم این روز رو ثبت کنیم برای همین به آتلیه چشمان سیاه و بانو رفتیم و ی سری عکس خانوادگی 3 نفری و ی سری عکس از تو گرفتیم. عزیزم اینقدر عکسات قشنگ شده بود! قربونت برم اون شب تو هندونه شده بودی یعنی با ی لباس طرح هندونه ازت عکس گرفتیم.بعدشم رفتیم  ی کیک خریدیم و بردیم خونه بابا علی اینا و برات شن چهله گرفتیم. تو هم طبق معمول با کمک بابا در حال خواب کیکو بریدی....
7 آبان 1390

قربون توجیه شدنت برم من

عزیزدلم پسر گلم. یکی از صفات تو اینه که دوست داری برای هر کار جدیدی که می خوایم برات انجام بدیم به صورت منطقی توجیه بشی وگرنه نق میزنی و بعدشم جیغ و .... خلاصه، برا همین ما هم سعی می کنیم هر مورد جدیدی رو برات توضیح بدیم تا توجیه باشی که می خوایم چه کنیم! این تصویری که می بینی مربوط به یکی از همین توجیهاته. اینجا بابا می خواد با روغن زیتون ماساژت بده. برا همین داره از فواید این کار برات حرف میزنه و تو هم با دقت گوش میدی. مامان به قربون پسر فهیمش بره! ...
4 آبان 1390

پسرم برا خودش مردی شده!

قربونت برم الهی، 25 روزه بودی که بردمت پیش دکتر قلمبر که متخصص اطفاله برا ختنه. خیلی تعریفشو میدادن. روز 4 شنبه 10.5 صبح نوبت داشتیم ولی تا بیاد نوبتمون بشه ساعت 11.5 شد. منشی گفته بود برات شیر تو شیشه بیارم. منم شیر دوشیدمو گذاشتم کمی یخ زد تا در صورت طول کشیدن کار خراب نشه. نگران این بودم که تو تا حالا شیشه نخوردی نکنه بدعادت بشی! قربونت بشم دکتر گفت وقتی داره بهت آمپول بی حسی میزنه بت شیر بدم. شیر کمی سرد بود  و تو هم بلد نبودی شیشه بخوری کمی اذیت شدی. بعد گفت برید تو سالن بشینید تا دوباره صداتون کنم. منم اومدم تو سالن و بت شیر دادم تا خوابت ببره. از شانس ما تو هم اون روز در برابر خواب مقاومت می کردی. خلاصه خوابت نبرد.(این عکس نشون م...
4 آبان 1390
1